بيان دوم از «وحدت وجود»

بيان ديگر در باب وحدت وجود اين است كه وحجدت وجود نه به معناي اين است كه وجود منحصر به ذات حق است بلكه معنايش اين است كه همه‌ي موجودات موجودند به يك حقيقت كه آن، حقيقت وجود است ولي حقيقت وجود مراتب دارد،‌ يك مرتبه‌ي او واجب است و يك مرتبه ممكن، يك مرتبه غني است و مراتبي از او فقير، پس حقيقت وجود حقيقت واحد است. بنابراين وحدت وجود نه اين است كه وجود منحصر به ذات حق است. بلكه حقيقت وجود حقيقت واحد است ولي اين حقيقت،‌حقيقت ذي‌مراتب است كه يك مرتبه‌اش كه مرتبه‌ي غنا و كمال است مرتبه‌ي ذات حق است. آن شعر حاجي سبزواري همين را بيان مي‌كند:

                                               الفهلويـون الوجود عندهم         حـقيـقـة ذات تشـكك تعم

                                               مراتب غني و فقرا تختلف       كالنور حيث ما تقوي و ضعف

البته اين، بيان ابتدايي است كه براي يك دانشجو در ابتدا اين مسئله را اين‌طور مطرح مي‌كنند. ملاصدرا هم البته در ابتدا همين‌ جور مي‌گويد. ولي بعد با حفظ همين نظريه كه حقيقت وجود حقيقت ذات مراتب است،‌ اين مطلب، لطيف‌تر و لطيف‌تر مي‌شود تا مي‌رسد به جاي ديگري كه بعد عرض مي‌كنم.

 

بيان سوم از «وحدت وجود»

نظر سوم در وحدت وجود همان نظريه‌ي خاص عرفاست و آن اين است كه وجود،‌ واحد من جميع‌الجهات و بسيط مطلق است، هيچ كثرتي در آن نيست، نه كثرت طولي ونه كثرت عرضي،‌ نه كثرت به شدت و ضعف و نه به غير شدت و ضعف. حقيقت وجود منحصرا واحد است و او خداست. وجود يعني وجود حق. غير از حق هرچه هست وجود نيست. نمود و ظهور است (اينها ديگر تعبير و تشبيه است). غير حق هرچه را كه شما ببينيد او واقعا وجود و هستي نيست، هستي‌نماست نه هستي، حقيقت نيست رقيقه است به تعبير خود عرفا، مثل مظهري است كه در آينه پيدا مي‌شود. اگر شما شخصي را ببينيد و آينه‌اي در مقابل او باشد و او را در آيينه ببينيد، آنچه در آيينه مي‌بينيد خودش براي خودش يك چيزي است ولي آن واقعيتش اين است كه عكس اين است. ظل اين است، نمي‌شود

گفت اين يك موجود است، آن موجود ديگري. آن فقط ظهور اين است و بس. اين است كه عارف وجود را از غير حق سلب مي‌كند و غير حق را فقي نمود و ظهور مي‌داند و بس. در اين زمينه‌ها خيلي حرفها هست. ما در جلد پنجم اصول فلسفه مقداري در اين زمنيه بحث كرده‌ايم.

اينجا يك اختلاف نظر شديد ميان فلاسفه و عرفا پيدا مي‌شود. فلاسفه هيچ وقت اين جور نمي‌گفتند. آن نظري كه صدر‌المتألهين در باب حقيقت وجود پيدا كرد_ كه حقيقت وجود را صاحب مراتب دانست _ به ضميمه‌ي يك اصل ديگري كه تقريبا از آن قلل شامخ فلسفه‌ي صدر‌المتألهين است و به اين صورت بيان كرد: «بسيط الحقيقة كل الاشياء و ليس بشئ منها» ذات حق كه ذات بسيط الحقيقة است همه‌ي اشياء است و در عين حال هيچ يك از اشياء هم نيست.(1) [تا حد زيادي ميان نظر عرفا و نظر فلاسفه جمع مي‌كند] البته عرفا نيز در بيان خودشان بدون اينكه وجودي براي اشياء قايل شوند،‌ همين حرف را (بسيط‌الحقيقة...) زده بودند ولي نه به اين تعبير و نه با اين پايه. اما ايشان اين را با يك پايه‌ي فلسفي بيان كرد. يعني آن مطلبي كه عرفا مي‌گفتند، فقط با اشراق قلبي قابل درك است و با عقل نمي‌شود آن را فهميد، صدر‌المتألهين با بيان عقلاني همان مطلب را ثابت كرد. اينجا يكي از آن جاهايي است كه ايشان توفيق داد ميان نظر عقل و نظر عرفان و يكي از آن نكات بسيار برجسته‌ي فلسفه‌ي اوست واين جمله‌ي «بسيط‌ الحقيقة كل الاشياء...» مال اوست.

بنابر اين نظريه تا حد زيادي مبين نظر عرفا و نظر فلاسفه جمع مي‌شود. يعني صدر‌المتألهين براي وجود مراتب قايل مي‌شود و در عين حال آن حرف عرفا هم تصحيح مي‌شود كه عالم ظهور است. چون او وجودي است كه در عين حال اين وجود ظهور است براي وجود ديگر.

 

 

1) تعبير ديگري است از آن مطلبي كه درنهج‌البلاغه زياد تكرار مي‌شود: ليس في الاشياء بوالج و لا منها بخارج (خطبه‌ي 184) نه در اشياء است و نه بيرون از اشياء, كه در اين زمينه مخصوصا در نهج‌البلاغه خيلي تعبيرات عجيبي هست.

   منبع:‌ عرفان حافظ،‌ استاد شهيد مرتضي مطهري ص101-104