اخلاق

حكيم سخنور، ابوالمعالي كيكاووس ابن اسكندر در حكايتي زيبا چنين آورده است:

به شهر مرو درزئي‌ بود كه بر در دروازه گورستان، دكاني‌داشت و كوزه اي در ميخي آويخته

بود و هوس آن داشتي كه هر جنازه اي كه از آن شهر بيرون بردندي، وي سنگي اندر آن كوزه

افكندي، و هر ماهي حساب آن سنگها بكردي كه چند كس را بردند و باز كوزه تهي كردي و

سنگ همي در افكندي تا ماهي ديگر...

تا روزگار برآمد، از قضا درزي بمرد، مردي به طلب درزي آمد و خبر مرگ درزي نداشت،

در دوكانش بسته بود، همسايه را پرسيد كه: اين درزي كجاست كه حاضر نيست؟

همسايه گفت: درزي(۱) نيز در كوزه افتاد.(2)

پینوشت‌ها:

1- خياط

2- قابوسنامه، تاليف، ابوالمعالي كيكاووس ابن اسكندر.